خوشصحبت و خوشسروزبان است. روی صندلی نشسته است و همانطور که پاهایش را تندتند عقب و جلو میبرد، زل میزند به چشمانت و خیلی راحت جواب هر سؤالی را میدهد. نه وابسته به کمکهای مادرش است، نه استرسی از ندانستن دارد.
مبینا حلاجقدم، دانشآموز دهساله محله سیدرضی است که امسال برای اولینبار عضو گروه تعزیهخوانی شده است و نقش حضرت رقیه (س) را بازی میکند. او در همان تست اولیه، تأیید کارگردان را گرفته و قرار است در سالهای آینده هم در گروه تعزیهخوانی نقش بازی کند.
- چه شد که وارد گروه تعزیهخوانی شدی؟
خیلی اتفاقی. مادرم در اینترنت دنبال آگهی دیگری بود که چشمش به آگهی برای جذب بازیگر گروه تعزیهخوانی افتاد. به من گفت دوست داری بروی؟ من هم از خدا خواستم.
- چه نقشی را در گروه تعزیهخوانی برعهده داری؟
نقش حضرت رقیه (س) را.
- قبل از این، تئاتر بازی کرده بودی؟
فقط در گروه سرود مدرسه بودم. آن هم اولش من را عضو نکرده بودند. کلی گریه کردم تا معلممان من را برد گروه سرود. مادرم هم از بعد آن گریهها میدانست به این چیزها علاقه دارم؛ برای همین آگهی عضویت در تعزیهخوانی را نشانم داد.
- روزی که تست بازیگری دادی، چطور بود؟
یک متن را به من دادند. همانجا در عرض چند دقیقه حفظ کردم، طوریکه خود کارگردان تعجب کرده بود. حتی متنهایی که به دیگران میدادند و آنها نمیتوانستند حفظ کنند، من حفظ بودم و به جایشان میگفتم.
- یعنی اصلا در حین اجرا، متن یادت نمیرود و تپق نمیزنی؟
نه. متن که یادم نمیرود، اما یکبار دوستم شکلک درآورد و خندهام گرفت. بعد از آن حواسم را جمع کردم تا دیگر به اطرافم توجه نکنم.
- اولین اجرایی که داشتی، چطور بود؟
کارگردان برای اینکه استرس نداشته باشم، قبل از اجرای اصلی به من میگفت اگر کوچک هم داشته باشی، عیب ندارد. اما من اصلا اشتباه نداشتم و خوب بازی کردم.
- چقدر درباره حضرت رقیه (س) اطلاع داشتی؟
خیلی کم. اما بعد از آن خودم رفتم در اینترنت درباره حضرت رقیه (س) و زندگینامهاش تحقیق کردم و کلی اطلاعاتم را زیاد کردم.
- همچنان میخواهی در گروه تعزیهخوانی نقش بازی کنی؟
بله. امامها را خیلی دوست دارم؛ برای همین نقش بازی کردن در تعزیهخوانی را هم خیلی دوست دارم؛ البته کارگردانمان گفته، چون امسال خوب نقشم را بازی کردم، سال آینده که بزرگتر میشوم و قدم بلندتر میشود، شاید نقش حضرت سکینه (س) را به من بدهند.
- خاطرهای از اجرای امسالت داری؟
یک شب که اجرایمان در پارک تمام شد، چند تا از وسایل را برداشتم تا ببرم در ماشین کارگردان بگذارم. مادرم و اعضای گروه که دیده بودند نیستم، نگران شده بودند و وقتی برگشتم، دیدم دارند با جیغوداد در پارک صدایم میکنند و دنبالم میگردند.
* این گزارش پنجشنبه ۴ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۸ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.